۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

نامه فرزند شکوری راد به بازحوی پدرش : دلم به حالت مي سوزد بازجو که زندگيت در اين روزها براي فشار به چنين مردي حيف مي‌شود.


1389/8/6
 نمي دانم در کجا و در چه تاريخ و خانواده اي بدنيا آمده اي .نمي دانم دوران کودکي و نوجواني و جواني خود را چگونه سپري کرده اي .نمي دانم تا چه اندازه سواد داري و آخرين مدرک تحصيلي تو چيست .نمي دانم به دانشگاه رفته اي يا نرفته اي .نمي دانم اگر دانشجو بوده اي در چه زمينه اي درس خوانده اي .نمي دانم چطور شد که وارد کادر نظام شده اي.نمي دانم چطور زندگيت ورق خورده است که هم اکنون در اين جايگاه قرار گرفته اي و بازجو شده اي .
ولي بازجو، آنکس که امروز در مقابل تو قرار گرفته است را به خوبي مي شناسم، او دکتر علي شکوري‌راد، پدر من است.
او در تاريخ 11/11/1340 در تهران در خانواده اي مذهبي بدنيا آمد.پدر او (يعني پدر بزرگم که او را آقا جان صدا مي کرديم ،خدا بيامرزدش)از طلاب حوزه علميه قم بود و فوق ليسانس الهيات داشت . وي از دوستان نزديک برخي از روحانيون طراز اول قم در حال حاضر بوده است .وي بعد از آمدن به تهران کارهاي فرهنگي فراواني را انجام داد، که از آن جمله راه اندازي دبيرستان مفيد مي باشد که جزء مدارس طراز اول ايران است و در زمان جنگ شهيدان زيادي از اين دبيرستان داده ايم و بسياري از افراد سرشناس و موفق جامعه کنوني از اين مدرسه فارغ التحصيل شده اند، و در جايگاه خود حق به گردن اين نظام و مملکت دارد.
دوران کودکي پدرم همانند ساير کودکان هم سن و سال خود در آن زمان سپري شده است با اين تفاوت که او دوران تحصيل خود را به سرعت و سريعتر از ديگران طي کرده و کلاسها را با هوش و ذکاوت فراواني که داشته است به صورت جهشي سپري کرده است بطوريکه توانسته در سن 16 سالگي وارد دانشگاه تهران شود .به نقل از خودش "وقتي وارد دانشگاه شدم هنوز سيبيل در نياورده بودم" آن هم وارد دانشگاهي که آن زمان در بحبوحه ي کارهاي سياسي و فرهنگي قرار داشته است و تعداد احزاب و اختلافات شديد بين آنها بيداد مي کرده است هر حزب و مکتبي در صدد جذب افراد بيشتر بوده است و هر دانشجوي تازه واردي در مقابل هجمه ي شديد نظرات و عقايد قرار مي گرفته بطوريکه دو دوست صميمي آنطور که من شنيده ام ممکن بوده در سال دوم دانشگاه در مقابل هم قرار مي گرفتند و شايد در مواردي نقشه ي ترور همديگر را مي کشيدند .
در اين شرايط، پدرم با آن سن کم خود راهي را انتخاب کرد که تا روز قبل از دستگيريش بر آن بود و پافشاري مي‌کرد و هيچگاه از آن فاصله نگرفت و روز به روز بر استواري عقيده اش در اين راه افزوده شد .او شيفته ي امام و راه امام شده بود ، او شيفته انقلاب و نظام جمهوري اسلامي شده بود .ولي آنچه که فکر مي کرد انجام داده است کمي متفاوت تر از آن بود که رخ داد و قرار بود که رخ دهد.
يادم هست که يکبار برايم گفت: " اولين ضربه اي که من بعد از انقلاب خوردم اين بود که وقتي 17 يا 18 سالم بود(در ان زمان با آن سن کم جزء فعال ترين دانشجويان خط امام بوده است) طبق معمول با دوچرخه به دانشگاه رفتم .موقع پياده شدن به خودم گفتم ما انقلاب کرده ايم و نظام جمهوري اسلامي بوجود آورده ايم ، فکر کنم نياز به قفل کردن دوچرخه در نظام اسلامي نباشد.مگر نظام جمهوري اسلامي دزد دارد !؟ زمانيکه برگشتم و ديدم دوچرخه ام نيست و آن را دزديده اند اولين ضربه را خوردم "
اين ضربات در سالهاي بعد از انقلاب گهگاه به صورت ها و مدل هاي ديگر بر او وارد مي شد و او را مجبور مي کرد در مقابل غير قانوني عمل کردن ها و کج روي ها فرياد بر آورد. اين فرياد ها در سالهاي اخير و به خصوص در سال گذشته به شدت افزايش يافت بطوريکه او که جزء فعالان براي اين انقلاب بوده است را متهم به اختلال در امنيت (حالا امنيت کي با حرف زدن به خطر مي افته !!!) دانسته و در زندان کرده اند.
بازجو، اينقدر حرف در سينه دارم که داشت فراموشم مي شد که دلم به حال تو سوخت که شروع به نوشتن اين نامه کردم .
بازجو ، امروز اين شخص که فقط قطره اي از اقيانوس شخصيتش را که من توانسته‌ام درک کنم براي تو گفتم و خود نيز بر اين امر حتماّ واقف هستي در جلوي تو نشسته است .کسي که مي دانم راه او و راه انقلاب و امام همواره دو خط همراستا و به هم پيوسته بوده است .کسي که مي‌دانم هرگز از عقيده‌اي که داشته است تخطي نکرده است ،کسي که مي دانم اگر به چيزي عقيده و ايمان داشته باشد تا پاي جانش مي‌ايستد.
بازجو، اگر منطق و استدلال کافي براي آنچه که فکر مي کني صحيح است و خلاف عقيده ي پدرم هست نداري و خود را نيز به خواب زده اي و حرف منطقي که بر خلاف ميلت هست را نمي شنوي ،در حال تلف کردن عمرت هستي .بازجو کاش مي توانستم از وصف حالم در آن لحظه که بعد از چهار روز بي‌خبري پدرم به خانه زنگ زد و من را با آن صداي دلنشين و آرامش بخشش پسرم صدا کرد برايت بگويم‌. نمي‌داني چه بر من گذشت و نمي‌دانم چه بر او گذشت ولي بازجو اين را براي تو مي‌گويم که اگر من را در جلوي چشمانش آتش بزني تا از عقيده‌اش برگردد ،شايد خم شود ،شايد بر زمين افتد ،شايد به خود بپيچد ،شايد زاري کند ،شايد فرياد بر آسمان بر دارد و خاک بر سر بريزد ولي مطمئن هستم از عقيده اي که به آن ايمان دارد هرگز بر نمي گردد.
دلم به حالت مي سوزد بازجو که زندگيت در اين روزها براي فشار به چنين مردي حيف مي‌شود.

مصطفي شكوري راد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر